شب سیزدهم نمایش " بیرون پشت در"
امشب هم مهمانان عزیزی قدم به روی چشم ما گذاشتند. قطب الدین صادقی. بهزاد فراهانی. اصغر همت. شمسی صادقی. نقی سیف جمالی. سیاوش چراغی پور. ناصر شیر محمدی. پرویز بزرگی. باز هم بودند حافظه یاری ام نمی کند. اگر دوستان یاد آوری کنند در ادیت پستم نامشان را می آورم. منت پذیر محبت آن ها هستم.
مریم خیلی خوشحال شد که استاد راهنمایش " قطب الدین صادقی" به دیدن نمایشش آمده. در انتها از حضور او و بقیه هنرمندان تشکر کرد. مدعوین چهره های خندانی داشتن به هر کدام از صورت ها که نگاه می کردم ته تبسمی از رضایت را در چهره هایشان ها یشان و به خصوص در تشویق نهایی شان می دیدم . اما به صورت استاد صادقی که نگاه کردم، چهره اش دژم بود و کمی سقف و سپس زمین را نگاه کرد. حتی به مریم نگاه نکرد و به تشکر او با نگاه هم پاسخ نداد. نمی دانم بین این استاد و شاگرد چه گذشته است. چهره ی صادقی را هرگز چنین گرفته و عبوس ندیده بودم. خدا یا چه شده ؟ یک لحظه از ذهنم گذشت ، نمایش که بشارت بدی نمی دهد. من و بقیه ی بازیگران هم هر یک به سهم خود ، به شاگردی او افتخار می کنیم و هر کدام به تناسب ظرفمان در ساختن این مرثیه ی جنگ زده ها سعی کرده ایم، حضور استاد مان را قدردانسته و سپاس گزاریم . البته اگر از کار بدش آمده ، حق با اوست. زیرا معتقدیم حق با تماشاگر است. مخصوصا که تماشاگرمان استاد صادقی است. ولی دوست دارم بدانم که مشکل از ماست یا از نمایش، یا از چیز دیگر؟ آیا من کار بدی کرده ام؟ از من بدش آمده ، یا از مریم ؟ یعنی این قدر کار ما بد بوده ؟
در پایان، این کارگردان من که شش نمایش برای او بازی کرده ام، به سوی من آمد. همدیگر چون دو دوست دیرین، در آغوش گرفته بوسیدیم. از حضورش تشکر کردم. دیگر لبخند می زد، اما لبخندش شیرینی سابق را نداشت، تا این که چشمش به بهناز که کنار من بود افتاد. گل از گلش شکفت، خنده اش بلند و صدا دار و شوخ شد . رو کرد به هر دوی ما و به طنز گفت ماشالله چند شیفته کار می کنن، حتما ساعت ده شب هم میرن سر یک نمایش دیگه.( منظورش بازی بهناز در نمایش میکاییل بود که بعد از نمایش ما باید سر کار او می رفت) گفتم جوانی و انرژی است دیگه استاد ...هر سه خندیدیم و من در دل از بهناز تشکر کردم که باعث شد یخ استاد آب شود. در عکس دستجمعی یادگاری که با هم گرفتیم دیگر، دستش را روی شانه ام حس کردم و خوشحال شدم.
بهزاد فراهانی اما برای ما دست می زد. چهره اش نشان خوشامد پنجاه ، پنجاه داشت. ولی خسته نباشید گرم تری به من و بچه ها گفت. به نظر تعارف نمی آمد. رضایت از نمایش در چشمان بهزاد به چشم می خورد. از حضور او هم همه خوشحال بودیم و سپاسگزاریم.
بقیه ی دوستان هم تک تک خسته نباشید گرمی گفتند و حضور و محبت شان خستگی را از تن بچه ها به در کرد. از ایشان شاکریم . 
اصغرهمت ضمن خسته نباشید و با هیجان و لبخندی ازرو لطف و مهرو شعف گفت حیف از این نمایش و این همه تلاش، ای کاش در سالن بهتری به نمایش در می آمد و تماشاگران بیشتری آن را می دیدند. از حسن ذن او ممنونیم.
مریم می گفت یکی از تماشاگران چنان تحت تاثیر قرار گرفته بود که گریه می کرد. شب خوب وفراموش نشدنی بود. اصلا توجه تماشاگر امشب، آن قدر بود که همه ما را به هیجان آورده بود. من امشب به هیجانی مضاعف رسیده بودم و بده بستان جفت و جوری با حمید داشتیم ، هر دو مان از صحنه مان حال کردیم. این را حمید در رختکن هم اشاره کرد و گفت انرژی خوبی از آن سوی تماشاگر به این سو منتقل می شد. راست می گفت. محمد هم تایید کرد. خاک پایشان را می بوسم.