شب یازدهم نمایش " ترور" یکشنبه 94/9/15

به قول استانیسلاوسکی از زمانی که ما بازیگران به مثابه یک "زن" با اولین برخورد با شوهرمان یعنی  "نمایشنامه و نویسنده" آشنا می شویم و کم کم او را می شناسیم و با او دوست می شویم وبعد نرد عشق باخته, دعوا می کنیم, قهر می کنیم, آشتی می کنیم و بالاخره ازدواج می کنیم و نطفه یک بچه در بطن مان شکل می گیرد. و " کارگردان" از همان روز های اول حامله گی  به عنوان "پزشک ماما" مواظب ما است که ما خوب تغزیه کنیم  دارو های لازم و تقویتی را به موقع تجویز می کند تا خود و بچه را خوب در درون خود مواظبت کنیم  و پرورش دهیم و سر انجام وظیفه دارد بچه را سالم بیرون بیاورد تا  بچه ناقص الخلقه و علیل و هیولا به دنیا نیاید یا سقط جنین هم صورت نگیرد.

خلق یک انسان نو نیاز به چنین عشق ورزی سه سویه دارد. اما یک بچه ظرف نه ماه در بطن مادر کامل می شود و به دنیا می آید درحالیکه بچه ای که ما به دنیا می آوریم بیش از نه ماه لازم است که مواظبتش کنیم تا به یک انسان سالم و رشد یافته و متقاعد کننده بدل شود.

درنمایش ما " ترور" هم همین روند کما بیش طی شده.ما انسان هایی را به دنیا آورده ایم. اما ظاهرا مولودات ما نقایصی دارند. برای اینکه : حرکت ما مانند یک سفر جمعی یا گروهی به سرزمین ناشناخته ها بود.بعضی از نیمه راه به گروه پیوستند.  گروه ما  نه به معنای یک " کلکتیو" هنری . بلکه به ناچار , جمعی نامتجانس از بازیگرانی که هر یک از جایی و محله ای آمدیم. هم از نظر روحی و هم از نظر سلیقه و نگاه خاص به بازیگری و باورهای ذوقی و هنری و دانش استاتیک متفاوتیم.هر کدام از ما دارای انواع خاصی از سلوک اجتماعی هستیم که به این گروه پیوسته ایم.( می توان گفت که همه گروه های تئاتری ایران  مطلقا همین طورند). این را هم بگویم که یکی از دوست داشتنی ترین گروه هایی است که تا کنون دیده ام و تک تکشان را دوست دارم و از اینکه در کنارشان به کار هنری می پردازم احساس خوشبختی می کنم.  

همه مان سعی می کنیم به خاطر علاقه به خالق اصلی کار " نویسنده و کارگردان " و خود اثر, خودمان را با او و گروه هماهنگ کنیم. می دانم بالاخره موفق می شویم. با هم همکاری می کنیم. با هم این بار را به سر منزل مقصود می رسانیم.چنانکه درهمه کار ها یک ذره ما گذشت می کنیم یک خرده خالق اصلی اثر کوتاه می آید و بالاخره به منزل می رسیم . اما طبیعی است که این رسیدن, خالق اصلی اثر را صد درصد راضی نمی کند و به آنچه هست رضایت می دهد. و این طبیعی است هر هنرمندی از کارش رضایت کامل داشته باشد خود را خدا دانسته است. یکی از دلایل اصلی این عدم رضایت همین است که ما هنوز گروه به معنای کلکتیو آن نیستیم. اگر به معنای واقعی – کلکتیو- بودیم, قضیه خیلی فرق می کرد.همدیگر را بهتر می شناختیم. وقتی کارگردان می گفت "ف" ما می فهمیدیم که منظورش "فرح زاد" است. اما الان ظاهرا اینطور نیست. ممکن است که من اشتباه کنم. شاید برای آن دوستان جانی که جزء گروه شایا هستند و چند کار با حمید تجربه کرده اند قلق هم را بهتربدانند. چنین گروه پیوسته ای لازمه کار هنری جمعی است. بیخود نبود که استانیسلاوسکی آنقدر توصیه می کرد که گروه به معنای  "کلکتیو" آن درست کنید. یعنی گروهی به هم پیوسته که آنقدربه هم نزدیک باشند که بتوان آنها را یک خانواده نامید. در کلکتیو تئاتری است که همه باهم کار می کنند. ازدواج می کنند بچه دار شوند. در یک کمپ زندگی می کنند. باهم سفر می روند. ورزش های لازم را می کنند. باهم آشپزی می کنند وغذا می خورند.ووو... " پیتر بروک" و "یوجینو باربا" یا " یرژی گرتفسکی " و که و که ...هم درپی تشکیل چنین  کلکتیوی بودند و یا تلاش ها برای ایجاد چنین گروهی کردند. شاید هنوز هم در صددش هستند و می کنند.

البته هر نمایشی را می توان مانند کتابی دید که هنوز به انتشاراتی سپرده نشده و چاپ نرسیده و هر روز می توان به نفع نمایش افزود, کم کرد , یا حک واصلاح وحتی تغییرداد. حمید هر روز قبل از اجرا تمرین می گذارد تا گروه را هماهنگ  و بازی ها را درست کند. به نظرم هم از اجرا های بعضی از ما راضی نیست و هم اینکه به نکته های زیبایی شناسانه جدیدی رسیده که هر روز درصدد تکمیل آن است.  

تمرین هایی که حمید هر روز برای گروه های مختلف ما می گذارد اساسا دارای جنبه اصلاحی و زیبایی شناسانه است و خیلی خوب است. اما نوعی دلشوره و نگرانی و عدم اعتماد هم در حمید می بینم که به دلائلی نظرم سازنده نمی رسد. اوحق دارد راضی نباشد. می بیند که بعضی از ما نمی توانیم آنطور که او می خواهد خود را با خواست او و با بازیگر مقابل مان هماهنگ کنیم. فکر می کند که اگر تمرین بگذارد می توانیم با یکی دو بار تمرین قبل از اجرا خود را متمرکز و هماهنگ کنیم. ما تمرین می کنیم – که خیلی مفید هم هست -  تاییدیه  می گیریم ,اما نمایش که می دهیم, باز ناهماهنگیم و نمی توانیم رضایت حمید را جلب کنیم و فردا برای تمرین خواسته می شویم.

از خود می پرسم آیا من نتوانسته ام اعتماد او را جلب کنم؟ کدام بازیگر است که با آبروی خود بازی کند و بخواهد کم فروشی و باری به هر جهت بازی کند؟ من سا ل هاست که آقای ساربان را می شناسم اما اولین بار است که با او همبازی می شوم . هر دو ما سعی می کنیم رعایت سلوک هم را بکنیم و کاری به زیباشناسی و سلیقه هم نداشته باشیم و خود را در اختیار کارگردان قراردهیم. اما ظاهر نمی توانیم بعد از ده اجرا اعتماد او را جلب کنیم تا او خیالش از ما راحت باشد و دیگر کارش را تمام شده بداند و فکر کار بعدی اش باشد؟ آیا حمید از ما می خواهد عین تاییدیه را بازی کنیم؟! می بینیم که نمی شود. این ساعتمان با یک ساعت پیشمان فرق می کنیم و آدم دیگری هستیم. آیا او از ما می خواهد که مانند سینما یک بار برای همیشه به دنیا بیاییم و ثبت شویم هر شب همان شکل را تکرار کنیم؟ برای تئاتر هر شب می تواند اتفاقی در روح و روان و حرکت و جسم بازیگر رخ دهد. به نظرمن مهم این است که روح نقش گم نشود و ریتم نمایش نیافتد. که بعد از صد روز تمرین و اجرا حتما چنین اتفاقی نمی افتد. حتی اگر بازیگر درصحنه بخواهد روز خوب خود را تقلید کند نمی تواند, چه رسد به اینکه امشب برای کارگردانی که از او ایراد گرفته و او را نظاره می کند بخواهد خوب بازی کند. بازیگر فقط در تمرین است که  کارگردانش را مثل شمشیر داموکلس بالای سر خود می ببیند و سعی می کند درست و به دلخواه او و نویسنده بازی کند اما در صحنه دیگر هیچ عنصر خارجی نباید به ذهن بازیگر خطور کند. مثلا بترسد که الان کارگردان دارد نگاهش می کند که امشب هم یک ایرادی از او بگیرد و فردا برایش تمرین و مرور بگذارد. همین یک لحظه فکر کردن, کارش را خراب می کند. عناصر بیرونی حتی یک تعریف یا تکذیب روی اجرای بازیگر اثر می گذارد. خدا نکند که ازبازی بازیگری تعریف شود.بازیگر همیشه باید گوشش را به این تعریف ها ببندد. همین تعریف روی صحنه به یاد بازیگرمی آید ودستکم برای لحظه ای او را از زندگی روی صحنه جدا می کند. وای به روزی که بازیگر کارگردانش را دوست داشته باشد و بخواهد برای "او"  خوب  بازی کند. یا بترسد از اینکه , باید جمله اش را در مقابل کارگردانی که ناظر کار اوست درست بگوید؟  تصویر کارگردان از ذهنش بیرون نمی رود وهمچنان در کنار پارتنرش حضور خواهد داشت.

من امشب بر خلاف جمعه شب که از اشتباهم مغموم بودم و در رخت کن  سر در گریبان خود را سرزنش کردم و در دلنوشته ام به آن اقرار کردم, از کارم در مجموع راضی بودم به جز لحظات خیلی کمی از کارم لذت بردم. وقتی بیرون آمدم احساس رضایت داشتم. اما حمید آیا باز ما را برای تمرین و مرور خواهد خواست ؟ نمی دانم! ولی صد درصد مطمئنم که حال امروز را نخواهم داشت . چون فردا آدم دیگری هستم. من سعی می کنم امشب را فراموش کنم و برای فردا با ارامش تمام, ذهنیات مخل آفرینش را از ذهنم بیرون کنم و نقشم را زندگی کنم. همین.